زان چهره خط قیامتی انگیخته است باز


رنگی برای بردن دل ریخته است باز

بس ملک دل که زیر نگین آورد ترا


زین لشکری که خط تو انگیخته است باز

هر چند خط صلای خزان داد در چمن


برگ نشاط بر سر هر ریخته است باز

زان لب هنوز می شکند یک جهان خمار


زان زلف خوشه های دل آمیخته است باز

دارد سر خرابی دلهای خونچکان


مشکی لبش به باده برآمیخته است باز

از رفت و روی آه محال است کم شود


مشکی که بر دلم خط او بیخته است باز

هر فتنه ای که در شکن زلف جای داشت


در گوشه های چشم تو بگریخته است باز

هر چند خط به حسن تو آورده است زور


پیوند دل ز موی تو نگسیخته است باز

گر شد شکسته زلف تو، هرمو ز خط سبز


در دست حسن خنجر آهیخته است باز

صائب ز وصف خط و رخ او درین غزل


ایمان و کفر را به هم آمیخته است باز